روایت فجرا شیرزن کرمانی که ماموران شاه برای تحویل دادن پیکرش باج گرفتند
تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۰۳۰۸۷۳
طلعتخانم مینشست پشت دار قالی و با آن دستان هنرمندش به تار و پود قالی گره میزد، بعد با همان دستها موهای دخترکهایش را شانه میزد و خیلی قشنگ میبافت، بعد هم برایشان دانههای سیاه انار جوشانی میآورد توی کاسههای گل سرخی. طلعتخانم دار قالی را که بلند میکرد، به زنهای فقیر روستای جوشان هم اجازه میداد بنشینند پشت دار و قالی ببافند، قالی را که میفروخت دستمزد آنها را هم میداد.
بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
او وقتی اعلامیههای امام خمینی(ره) را دید، حرفهایش به دلش نشست، دیگر روز و شب نداشت، بارها از روستای جوشان تا شهر کرمان را فرسخها راه را پای پیاده آمد و اعلامیههای امام را از دفتر آقا سید یحیی جعفری گرفت و به روستا برد و توزیع کرد.
طلعتخانم دو دختر و یک پسر دارد، پسرش به تهران رفته است و دو دخترش در گلباف زندگی میکنند، برای صحبت با خانواده این شهیده راهی روستای جوشان میشویم، از دهکده حجتآباد میگذریم و به جوشان میرسیم، اهالی روستا ما را به سمت خانه طلعتخانم راهنمایی میکنند، خانهای ساده و با صفا با دو اتاق قدیمی، یک تلویزیون و رادیویی کوچک در گوشه یکی از اتاقهاست و خانه عاری از هرگونه زرق و برق و تجملات.
۱۷ بهمن ماه سالروز شهادت طلعت علیمحمدی تنها بانوی شهیده انقلاب اسلامی استان کرمان است، معصومه خانم دختر این شهیده انقلابی درباره روز شهادت مادرش در سال ۵۷ میگوید: صبح زود مادرم از خانه بیرون رفت، من هم با خواهر بزرگم سرگرم کار خانه بودیم، یکدفعه همسایهها آمدند و گفتند، مادرت را تیر زدهاند.
وی ادامه میدهد: وقتی رسیدیم بالای جنازه مادرم، دیدیم سرش توی جوی آب است، با خواهرم سرش را از داخل جوی بیرون آوردیم، هیچکس از ترس ماموران شاه جرات نمیکرد، جلو بیاید و به ما کمک دهد، کنار مادرم نشستیم و گریه و زاری کردیم، ماموران آمدند، اجازه ندادند، جنازه را برداریم گفتند باید همینجا باشد.
وقتی مامور پاسگاه جوشان زانویش را گذاشت روی زمین و تفنگش را گرفت روبهروی طلعتخانم و سرب داغ ژ-سه را خالی کرد توی سرش نمیدانست یک دختربچه ۹ ساله از پشتبام خانه روبهرویی او را تماشا میکند، این دختربچه که حالا یک بانوی حدود ۵۰ ساله است، میگوید: راهپیمایان از بالای روستا راهپیمایی را شروع کردند و به سمت پایین روستا آمدند، ما رفتیم روی بام خانه و آنها را تماشا میکردیم.
این بانوی جوشانی با دست مکانی که نیروی پاسگاه جوشان زانو زد را نشان میدهد و میافزاید: آقایی که طلعتخانم را زد، دقیقا اینجا بود و یک درخت توت هم این طرف بود، ما همه چیز را دیدیم.
همراه با همسر شهیده طلعت علیمحمدی به کوچهپسکوچههای روستای جوشان میرویم، با چند تا از پیرمردهای روستا همکلام میشویم، یکی از مردها که یک کلاه پشمی قهوهای رنگ بر سر گذاشته است و حدودا ۷۰ ساله به نظر میرسد، از ارباب و رعیتی در جوشان قبل از انقلاب سخن میگوید و ادامه میدهد: اربابها پایین روستا بودند و شاهدوست، هیچکس جرات نمیکرد مردم را برای تظاهرات جمع کند، تنها کسی که دل شیر داشت، طلعت علیمحمدی بود، آخرش هم شهیدش کردند چون شیرزن بود و از او میترسیدند.
میرسیم کنار جوی آب روستا، همانجا که طلعتخانم را شهید کردند، همسر شهیده علیمحمدی میگوید: با «ژ-سه» طلعت را زدند و او پرت شد و سرش افتاد توی جوی آب، خون او و آب جوی قاطی شد و به سمت درختان روستا رفت.
منبع: فارس
باشگاه خبرنگاران جوان کرمان کرمانمنبع: باشگاه خبرنگاران
کلیدواژه: دهه فجر زندانی سیاسی شهدای انقلاب اسلامی روستای جوشان طلعت خانم علی محمدی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۳۰۸۷۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عرضه روایت مستند کودکی حاج قاسم در نمایشگاه کتاب
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «باران گرفته است» نوشته احمد یوسف زاده به تازگی توسط انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر و در سی و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران عرضه می شود. این کتاب داستانی مستند از کودکی، نوجوانی و جوانی شهید حاج قاسم سلیمانی است.
یوسف زاده درباره این کتاب می گوید: به عنوان کسی که حدود دو سال با کودکی حاج قاسم زندگی کردم و در مورد ایشان و خانواده محترمشان تحقیق کردم باید بگویم زندگی حاج قاسم از همان کودکی یک زیست ساده، صمیمی و بی آلایش است. قرار بود اسم کتاب رو خوش مهر بگذاریم و دلیل آن این بود که حاج قاسم از کودکی مهرش به دلش همه مینشست.
یوسف زاده در مورد سبک زندگی حاج قاسم ادامه داد: ما در مورد حاج قاسم با یک کودک روستایی کم برخوردار مواجه هستیم که در آنجا رشد و زندگی میکند و مستقل به شهر میآید و هر لحظه ممکن بوده در آنجا دچار آسیبهایی شود کما اینکه حتی یکبار با گروهی آشنا می شود که عضو سازمان مجاهدین خلق بوده اما حاج قاسم از همه این موانع و دامهای دوران طاغوت و پر التهاب انقلاب اسلامی عبور میکند.
این نویسنده دفاع مقدس و انقلاب اسلامی در در مورد اهمیت دوران کودکی حاج قاسم گفت: البته که یکی از مهمترین برهههای زندگی حاج قاسم دوران کودکی وی و تربیت یافتن در یک خانواده ساده با پدر و مادری روستایی که انسانهای پاک، دانا و با بصیرت دینی بالایی بودند.
وی افزود: خود حاج قاسم هم افتخار میکند که پدرش حتی در حد یک دانه گندم نان حرام به خانه نیاورد. وقتی با اهالی روستا حرف میزدم حرفشان این بود که با داشتن پدر و مادری مثل مشت حسن و مشت فاطمه طبیعی است که پسرشان حاج قاسم شود. یوف زاده در پایان تأکید کرد: کودکی حاج قاسم میتواند برای نسل جدید هم الگو باشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
رادیوی فیلیپس هلندی بزرگ و سنگین بود. شصت سانت طول، چهل سانت عرض و بیست سانت قطر داشت. آن قدر سنگین بود که باید روی دوش حمل می شد. به لطف دوازده باطری «ریواک» بزرگ که پشتش می خورد، صدایش شفاف و قوی بود.
بعد از تعطیلی تابستان، وقتی تشکری برای سال دوم به قنات ملک آمد، رادیو شد نقل محافل روستا. شب ها، اکبر و حسین و صفدر و مش حسن و خیلی از هالی روستا در اتاق تشکری محفل می کردند. تشکری به آن ها علاقه مند شده بود و از هم نشینی شان لذت می برد. مردان روستایی رادیو گوش می دادند و خاطرات شیرین خود را برای هم تعریف می کردند و بلند بلند می خندیدند. تشکری برایشان چایی درست می کرد و بی آنکه دلیل خنده شان را بداند، تا آخر شب، که «داستان شب» را گوش می دادند، پای صحبتشان می نشست. مردها تا بروند به خانه هایشان، هر کدام دوازده سیزده استکان چای سر کشیده بودند.
آقای مدیر در خانه هر کدام از اهالی که برای شام دعوت می شد، رادیو را هم با خود می برد. با بلند شدن صدای رادیو، همسایه ها هم می آمدند و در سیاه چادر یا اتاق می نشستند و دوباره سر صحبت های بی پایان باز می شد. یک روز آقای مدیر بی رادیو به مهمانی رفت. در روستای آن طرف رودخانه عروسی دعوت بود. الاغی آوردند و آقا معلم را، که کت و شلوار شیکی پوشیده بود، با عزت و احترام سوار کردند و بردند به طرف محل عروسی. جمعیت زیادی آمده بودند. براهی هر طایفه ای جاهای خاصی مشخص شده بود که بنشینند و چای و ناهار بخورند. وقتی الاغ آقای تشکری به محدوده خانه داماد رسید، سازی و دهلی ها در حالی که می زدند و می نواختند، به استقبال آمدند.
***
قیافه قاسم در آن سن و سال دوست داشتنی بود. هنوز پشت لبش سبز نشده بود. می خواست به جایی برسد. می خواست کار ناتمام برادرش حسین را تمام کند. می خواست نه تنها وام پدرش را بپردازد، بلکه برای خودش هم زندگی خوبی بسازد. کار می کرد، سفت و سخت. حتی کارهایی که وظیفه اش نبود. وقتی ماشین حمل خواربار آن طرف خیابان هتل بوق می زد، تا یوسفی باخبر بشود، سومین حلب هفده کیلویی روغن را هم از پله ها بالا آورده و در انبار گذاشته بود. آقای هروی، همان جوان خوش تیپ خشکشویی اکسپرس، از فرزی قاسم کیف می کرد. یک روز وقتی داشت لباس های مشتری ها را اتو می کرد، دید قاسم نوجوان قالب های بزرگ یخ را با همان هیکل کوچکش از راه پله بالا می برد. دلش به حال او سوخت و با هم دوست شدند. عشایرزاده با نمک، در روزهای شلوغ هتل، به ویژه در ماه رمضان، برای اینکه بتواند با همان زبان روزه کارش را تند و سریع انجا بدهد، کفش هایش را در می آورد و در این لحظات دیگر انگار روی زمین راه نمی رفت، بلکه می لغزید!
این کتاب با ۲۳۰ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۵۰ هزار تومان توسط انتشارات مکتب حاج قاسم در نمایشگاه کتاب عرضه می شود.
کد خبر 6099526 فاطمه میرزا جعفری